فصل ۱۶ رمان عطر نفس های تو
رمان
رمان و داستان های عاشقانه
مهتا نیمه بی هوش بود . مادر و زن دایی طاهره صورتشان را خراشیده بودند . یاسر در اوج ناراحتی در راهرو قدم می زد . دایی هایم رو مبل نشسته و در فکری عمیق فرو رفته بودند . پدر عصبانی بود و در چهره اش غمی آشکار وجود داشت . ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود . یعنی چه شده بود ؟ به سمت مادر دویدم . بگویید مادر . شمارو به خدا بگویید چه شده ؟ چرا هیچ کس حال خوشی ندارد ؟ مادر در حالی که گریه می کرد گفت : خاک بر سرمان شد . مهتا چرا غش کرده ؟ سروناز با چشمانی اشک آلود گفت : زن داداش هیچی نگو همه جا خورده اند . دستش را گرفتم و به شدت تکان داد . - تو رو به خدا . من که جانم به لب رسید . در حالی که بغض در گلویش نشسته بود گفت : آقا ناصر را یک ساعت پیش در سفارت خانه دستگیر کردند . آخه چرا به چه جرمی ؟ می نمی دانم آقاجانت همه چیز را می دانند . به سمت پدر ر فتم و خود را به روی پاهایش انداختم لگ.ییئ آقاجان . شما را به خدا بگویید چه شده است ؟ سرگرد ماکان با شما چه کار دارد ؟ پدر جواب نداد . - احمدخان سرگرد کجاست ؟ هنوز منتظر است ؟ - بله آقاجان در منزل شما هستند . پس بروید ماشین را روشن کنید . سپس رو به دایی هایم کرد و گفت : بلند شوید راه بیفتیم تا سرگرد از خانه نرفته است . بعد از مکثی طولانی به آرامی رو به زن دایی مهوش گفت : شما هم خانم ٬ زن ها را دلداری بدهید و آرامشان کنید . پدر از خانه خارج شد و دایی جمشید و دایی خشایار همراه یاسر و احمد پشت سرش بیرون رفتند . دنبال پدر دویدم . آقاجان چی شده چرا چیزی نمی گویید ؟ هیچ ناصرخان جز مشروطه خواهان بوده است . به تبعیت از آیت الله نوری در صف مجاهدین ضد شاه قرار گرفته . آقا جانم می شود کاری کرد ؟ اگر خدا بخواهد و ماکان هنوز نرفته باشد بله . برو مادر و مهتا را آرام کن . دم عصر پدر و همراهانش ناراحت و گرفته به خانه آمدند . همه منتظر خبری بودیم تا از نگرانی بیرون آییم . مهتا بی صبری می کرد و زن دایی طاهره هر دم غش می کرد . هیچ کدام حال خوشی نداشتیم . اول از همه دایی جمشید وارد شد . طاهره خانم و دو دخترش به طرفش دویدند و خود را جلوی پایش انداختند و اشک ریختند . دایی ساکت بود . فوزیه و فائقه خواهران ناصرخان مثل بچه ها ناله می کردند . هیچ کدام نمی توانستیم تسلی دیگری باشیم . هرچه زن دایی می پرسید : جمشید چچی شده ؟ چرا ساکتی ؟ دایی سکوت کرده بود و هیچ نمی گفت . آخر سر پدر به حرف آمد . ناصرخان را بردند اداره ی امنیه . فعلا بازداشت است . اما ماکان قول داده هرچه سریع تر آزادش کند . جای هیچ نگرانی نیست . من به حرف ماکان اعتماد کامل دارم . همه با صدای بلند گریستیم . اما دیگر فایده ای نداشت . خدمتکار پیر دایی خشایار چای آورد . از صبح تا آن زمان راه گلوی همه بسته شده بود . پدر بدون این که تو.جهی به خدمتکار کند رو به مادر کرد و گفت : گریه نکن خانم جان ٬ خدا رو خوش نمی آید . بلند شو . حاضر شوید ٬ به خانه بر می گردیم . من و مادر برخاستیم . مهتا نشسته بود و گریه می کرد . سرخی چشمانش به او حالتی معصوم بخشیده بود . طاهره خانم بلند شد و گفت : ما هم می رویم خانه اما بهادرخان شما را قسم می دهم به جان پریا ٬ برای نجات ناصرم هر چه از دستتان بر می آید انجام دهید . ما نیز از لحاظ مادی کمک حالتان می شویم . تمام دارایی ام را به خاطر بچه ام به آتش می کشم . پدر رو به طاهره خانم کرد و گفت : هرچه خدا بخواهد همان می شود . درضمن جمشید از من وارد تر است . با این که چند سالی است بازنشسته شده هنوز دوستانی در اداره ی امنیه دارد . بگذارید این مسئله روال عادی خود را طی کند . انشاالله آزاد می شود . سپس رو به مهتا کرد و گفت : دخترم بلند شو بیا خانه ی ما . طن دایی طاهره پریا را در آغوش گرفت . بهادرخان اجازه دهید مهتا پیش ما بماند حالا که بچه ام نیست همسر و نوه اش بوی او را می دهند . نه طاهره خانم حال شما مساعد نیست مادرش می تواند او را آرام کند . ماندنش پیش شما ممکن است مسئله ساز شود . زن دایی پریا را بوسید و او را در آغوش مهتا گذاشت . دستی به صورت مهتا کشید و گفت : دخترم من تو را مقصر نمی دانم . همه می دانیم اگر مردی بخواهد خطایی کند کوه هم جلودارش نمی شود . هیچ زنی نمی خواهد همسرش از او دور باشد . پس خیالت راحت باشد که ما به دلیل قضاوت سست و بی اساس آتش جهنم را بر خود روا نمی داریم . احمد ماشین را روشن کرد : من شما را می رسانم . روز شوم ما به شب رسید . پدر تمام مدت در فکری عمیق فرو رفته بود . سر شب همگی دوباره سر سفره ی شام نشستیم . مهتا پریا را شیر می داد و هنوز هم گریه می کرد . دایه جوشانده آورد امما او از خوردن جوشانده و حتی یک لقمه غذا خودداری کرد . دایه با نگرانی گفت : مهتا جان جوش نزن مادر . شیرت خشک می شود . این طفل معصوم چه گناهی کرده است ؟ همه چیز را به خدا بسپار . درست می شود . پدر سکوت را شکست . از ناصر بعید بود . هرگز فکر نمی کردم زیر آن چهره ی مظلوم و تودار ٬ چنین فکری خفته باشد . این ااوخر مشکوک شده بودم اما باز می اندیشیدم زرنگ تر از این هاست که دم به تله دهد . آخر پسر ٬ تو را چه به مشروطه و مخالفت با آن سگ پیر خودفروخته انگلیس ؟ این طاعون انقدر در این مملکت ریشه دوانده که دارویی نمی تواند او را از پای در آورد . باید فکری اساسی کرد . پدر ماکان توانست کاری بکند ؟ آه بیچاره ماکان اولین کسی بود که خبر دستگیری ناصر را به او دادند . به قول خودش اونقدر هول کرده که نمی دانسته چگ.نه این خبر را به ما برساند . هرچه دنبال من می گردد پیدایم نمی کند . من در تجارتخانه ی جسن خان نشسته بودم و ساعتی با او گرم گفتگو بودم . در همان لحظه شاگرد حست خان خبر آورد که ناصر را دستگیر کرده اند . من بعد از شنیدن این حرف با عجله خود را به منزل دایی ات رساندم . همان موقع بود که مهوش خانم خبر داد ماکان عقب من آمده است و بسیار هم ناراحت بوده است . تازه فهمیدم که او بی دلیل پی من نیامده است . بیچاره به محض شنیدن این خبر اول دنبال کار ناصرخان می رود و تا قول مساعد نمی گیرد پیش ما نمی آید . این سگ پیر برای ادامه ی سلطنتش از خون پسر هم نمی گذرد . حالا ماکان چند روزی در تهران می ماند و دنبال کار ناصرخان را می گیرد . خدا کند بتواند نجاتش دهد وگرنه ...... مهتا بلند شروع به گریه کرد . آقاجان یعنی ممکن است اعدامش کنند ؟ مادر میان حرفش دوید و گفت : زبانت را گاز بگیر ٬ دختر . این چه حرفی است که می زنی < مگر ما می گذاریم ؟ پدر شوهرت این همه سال در خدمت این کثافت های از هدا بی خبر بوده . حتما به خطر او یا پدرت ارفاقی در کار است . باز هم می گویم به خدا توکل کن . احمد آخر شب رفت . ما همه در سکوتی عمیق روی ایوان نشسته بودیم نسیم بهاری جسم و روح خسته مان را نوازش می داد . مادر پریا را از دایه گرفت و مهتا را به اتاق خودش برد . خانه دوباره در سکوت فرو رفت . من هم به اتاقم رفتم و برای ناصرخان دعا مردم . روز ها به سرعت می گذشتند و هیچ خبری از ناصرخان به دستمان نمی رسید . شب و روز مهتا اشک و ناله بود و دیگر هیچ توجهی به پریا نداشت . بیشتر اوقات خود را در اتاقش حبس می کرد و می گریست . مهتا فقط برای شیر دادن پریا مجبور بود او را در آغوش بکشد . در یکی از شب های گرم تابستان ٬ ماکان همراه دو مرد دیگر که آنها نیز نظامی بودند سر زده وارد خانه شدند . یکراست به اتاق پدر رفتند . دو سه سساعتی ماندند و بعد آن دو به سرعت آنجا را ترک کردند . من پشت پنجره ی یکی از اتاق ها ایستاده بودم و این منظره ی اضطراب آور را تماشا می کردم . خدا می دانست آنجا چه گذشته بود و آن دو مرد مشکوک چرا به خانه ی ما آمده بودند . در اتاقم زده شد . دایه بود . دیبا جان بیا بیرون سرگرد در حیاط اندرونی هستند و با شما کار دارند . با عجله کفش هایم را به پا کردم و به ححیاز اندرونی رفتم . ماکان پشت به من در انتظارم قدم می زد . سلامی کردم و جلو رفتم . از این دیدار شرمنده بودم . او برگشت و نگاهی به چهره ام افکند . دیبا کار ناصر خان تمام شد . از حرفش دست و پایم لرزید : یعنی او را می کشند ؟ خنده ای کرد و گفت : نه یعنی این که تا چجند وقت دیگر آزاد می شود . می خواستم خبرش را به تو بدهم . می دانم برای خواهرت نگگران هستی . البته آقاجانت برایتان عنوان می کرد اما می خواستم به همین بهانه تو را هم ..... متشکرم سرگرد . - احتیاج نسیت . خداحافط . نا امشب تهران را ترک می کنم . مثل همیشه دوست داشتم از تو خداحافظی کنم . درضمن امیدوارم خوشبخت شوی . اشک در چشمانم حلقه زد . باز هم متشکرم سرگرد ماکان آریا . ماکان از خانه خارج شد و من از شوق خبر آزادی ناصرخان در پوست خود نمی گنجیدم اول به سراغ مهتا رفتم و این مژده را به او دادم . بلند شد و از شادی فریاد کشید . می خواست برود و این خبر را به مادر بدهد اما من مانعش شدم . چه کار می کنی ؟ حتما ماکان نمی خواسته از این جریانی که خبرش را به من داده کسی بویی ببرد . من چون نمی خواستم دیگر زجر تو را ببینم این خبر را به تو دادم . صبر کن خود پدر این مسئله را برایمان عنوان خواهد کرد . بعد از شام همگی در حیاط روی تخت های چوبی به هم متصل شده نشستیم . مرضیه حیاط را آبپاشی می کرد . این روز ها حال باغبان پیر چندان مساعد نبود و کار هایش به عهده ی مرضیه و پسرش بود . با اشاره ی پدر آنها از حیاط خارج شدند . غلام قلیان پدر را آورد و با تعظیمی به دنبال آنها روانه شد . مهتا بعد از مدت ها پریا در آغوش گرفته بود و از این که ناصرخان دوباره به خانه بر می گشت دلشاد بود . این را از نگاه های مهربانی که به سمت پریا معطوف می شد درک می کردم . پدر پکی به قلیان زد مادر در حالی که انار دانه می کرد ساکت نشسته بود و پدر را نگاه می کرد . ناگهان پدر به سخن آمد . خب بچه ها یک خبر خوش . مادر سر بلند کرد و با شادی به او نگریست همه می دانستیم آمدن آنها بی دلیل نبوده است . چه خبر خوشی بهادرخان الان ماه هاست که خبر خوشی به گوشمان نرسیده . پدر خنده ای کرد و گفت : ناصرخان به زودی به خانه می آید . همگی یک صدا گفتیم : راست می گویید پدر ؟ بله خوشحال باشید . آخر چگونه ؟ یعنی ناصرخان را بخشیده اند ؟ پدر دستی به محاسنش کشید و گفت : ناصرخان خطایی نکرده که او ببخشند . سوءتفاهمی بوده که حل شده . یعنی هیچ مهر دیگری نمی توانند روی این مسئله بزنند . اما چطوری ؟ هیچ فقط با پول . آن دو نفر که امشب آمده بودند از وابستگان رضاشاه بودند . یک مشت اراذل و اوباش باجگیر و رشوه خوار . با گرفتن دو سند زمین زعفران در خراسان قول دادند یک ماه دیگر ناصرخان را صحیح و سالم تحویل دهند . مهتا شرمنده سر به زیر انداخت . آقاجان چرا از دارایی خود ناصرخان چیزی نبخشیدید ؟ پدر گفت : چه فرقی می کند ؟ ناصرخان هم مثل پسر من است . اصل این بود که بیاید سر خانه و زندگی اش . این پول راه دوری نرفته .صدقه سر نوه ی کوچکمان است که به شکم آن مفت خور ها می رود . مهتا دوباره پرسید : آقاجان ٬ رضایت شاه را جلب می کنند ؟ چه می گویی دخترم ؟ این هدایا برای آن مفت خور است . اگر سبیل شاه مزدور چرب نشود که کاری برای این مردم بی نوا نمی کند . ما را باش که این مملکتمان را دست چه دزد سر گردنه ای سپرده ایم . مادر به سینه کوفت و گفت : خدایا خیر نبینند . خدا ریشه اش را برکند پدر خندید و گفت : خانم کنده خواهد شد . اگر ریشه ی سلطنت کنده نشود کار این رضا شاه بی غیرت به آخر خواهد رسید . مردم خواستار بر کناری او هستند . آخر می دانید همین ناصرخان در بین مردم چه محبوبیتی کسب کرده ؟ آخر او از طرف خیلی از آیت الله ها پشتیبانی می شده . در مجلس عزاداری بر ضد شاه و اداره ی مملکت چه شعار ها که نمی داده . خدا به جانش رحم کرد وگرنه زبانم لال ..... قسم می خورم ریشه ی طلم کنده خواهد شد . مادر حرفش را قطع کرد : بیا برویم به برادرم خبر بدهیم . آنها هم خوشحال می شوند . - صبر کن خودم در یک فر صت مناسب خبر می دهم . تابستان رو به اتمام بود و پاییز فرا می رسید . احمد بعد از ماه ها از نیشابور به تهران آمد و سوغاتی برایم پالتویی از پوست خز آورد با کلاهی از همان جنس . روزی خانواده ی دایی خشایار به منزل ما آمدند . بعد از شام دایی خشایار در جمع خانوادگی اعلام کرد : به نظرم حالا دیگر وقت آن است که احمد و دیبا به خانه بروند . اگر آقا بهادر اجازه بدهند هفته ی دیگر جشن را برپا کنیم . پدر مکثی کرد و بعد مودبانه گفت : من هم آرزوی خوشبختی دخترم را دارم . اما باید اعلام کنم تا ناصرخان به خانه نیاید اجازه نمی د هم دیبا را ببرند . چون وجود داماد بزرگم الزامی است . من نمی توانم مهتا را در غم ببینم و دیبا را به خانه ی شوهر بفرستم . دایی ساکت شد و دیگر هیچ نگفت . انگار حرف پدر را پذیرفته بود . اواخر ماه مهر بود که شبی در حیاط را کوبیدند . غلام به سرعت خود را به ما رساند . ارباب ناصرخان آمده اند . همه از جا بر خاستیم در سایه روشن دالان مردی لاغر اندام با ریشی بلند و ژولیده و کمری تقریبا خمیده ظاهر شد . ناصرخان در آن مدت زیر شکنجه پوست انداخته بود و آن پسر دایی همیشگی من نبود . مهتا زانو هایش خم و شد و به گریه افتاد . مادر دوید و ناصر را در آغوش کشید . پدر جلو رفت و دستش را گرفت . لحظه ای اندهبار بود . روز های بعد کار ما شده بود پذیرایی از مهمانانی که به دیدار ناصرخان می آمدند . دوباره شادی به خانه ی ما آمده بود . مرور ایام به ناصرخان جان تازه ای بخشید . دوباره زیر پوستش آب دوید و مثل قدیم سرحال و قبراق شد . برای مهتا دیگر عامل نگران کننده ی دیگری وجود نداشت . انگار آن روز ها کار همه شده بود شادی و باز هم شادی . ناصر خان از سفارت استعفا داد و در جواب پدر که علت را جویا می شد گفت : حاضرم سر بی شام به زمین بگذارم ٬ اما نان این کثافت ها را نخورم . بعد از مدتی او در تجارتخانه ی پدر مشغول به کار شد . پدر از این که ناصرخان کمک حالش شده بود احساس رضایت می کرد . پدر در جمع خانوادگی می گفت : ای کاش قبل از این که جعفرخان برود خودم شراکتم را بر هم می زدم و داماد عزیزم را شریک امور تجارتخانه می کردم . واقعا زمان ورود ناصرخان به آنجا اوضاع رونق گرفته و من دیگر نگران هیچ چیز نبودم . * * * ادامه دارد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید تو رو خدا بعد از خواندن نظر بزارید من هم سعی میکنم سریعتر فصل های جدید رو بزارم
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان صورتی و آدرس www.romanha.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 60
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1

لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس
سیستم افزایش آمار هوشمند مجیک
سیستم جامع افزایش بازدید پردیس باکس
افزایش آمار
لینک باکس هوشمند ام دی پارس